یک بی‌بی، هشتاد ساله را تصور کنید که دو تا بافته نازک گیسش را زیر روسری سپید پنهان کرده، از آن بی‌بی‌هایی که بوی نقل می‌دهند و یک عالم قصه و شعر بلدند برایتان تعریف کنند و بخوانند.
کد خبر: ۵۵۷۲۸۵

بی‌بی این داستان، یک روز دست نوه‌اش را می‌گیرد و از خانه بیرون می‌آید که چشم‌پزشکش را ببیند. آخر چشم‌های او مدت‌هاست کم‌سو شده و آبریزش دارد و بی‌بی خودش هرچه دعا کرده و فوت کرده و دست کشیده روی آنها، سویش بیشتر نشده است.

آنها از خانه‌شان در آن سوی شهر راه می‌افتند و می‌روند تا مطب دکتر که مثل اتاق شاهزاده‌های قصه‌های بی‌بی، در برجی چند طبقه و پوشیده از سنگ مرمر است در خیابان دکتر عباسپور (توانیر) پایتخت.

بی‌بی شده است مثل 30 سال پیش نوه‌اش که تازه داشت راه رفتن یاد می‌گرفت. بازوی نوه را محکم و با ترس چسبیده است که مبادا زمین بخورد و استخوان‌های پوکش بشکند.

نوه می‌گوید «غصه نخور مادربزرگ همین الان سوار آسانسور می‌شویم...» و دکمه آسانسور را فشار می‌دهد اما نگهبان خواب‌آلودی که جلوی در ساختمان نشسته است داد می‌زند «آسانسور خراب است».

آن‌سوتر چند دکتر شیک‌پوش کراوات‌زده دور هم جمع شده‌اند و از این‌که آقای دکتر... پول شارژ ساختمان را نپرداخته و موجب خاموشی آسانسور شده، گله می‌کنند. نوه ناباورانه خیره می‌شود به دست بی‌بی که بازویش را محکم گرفته است و بعد نگاهش می‌رسد به زانوهای خم شده پیرزن که دور هر دو تا را پیچیده است.

بی‌بی می‌گوید «پله‌ها؟» نوه غمگین سر تکان می‌دهد و آن وقت آنها، نه مثل قهرمان‌هایی که می‌روند تا شاهزاده‌ای را از اتاق آخر برجی نجات دهند، بلکه مثل دو تا حلزون کوچک روی سطحی صیقلی، سعی می‌کنند از پله‌ها بالا بروند اما بی‌بی نرسیده به پاگرد طبقه اول نفسش می‌گیرد و می‌نالد «دیگر نمی‌توانم بیایم مادر جان... زنگ بزن بگو وقتم را تغییر بدهند.»

حالا بی‌بی و نوه برمی‌گردند و در طول راه هر دو ساکت به‌آدم‌ها، پشت شیشه تاکسی خیره می‌شوند و نوه فکر می‌کند همه غر زدن‌هایش را می‌گذارد برای فردا در محل کار و به همکارانش می‌گوید که فرهنگ هیچ ربطی به تحصیلات ندارد و به همین علت است که شاید کسی مدرک پزشکی‌اش را بگیرد اما فرهنگ آپارتمان‌نشینی نداشته باشد و نفهمد که نپرداختن شارژ ماهانه‌اش، نه فقط همسایه‌های پزشکش، بلکه بیماران آنها را هم به زحمت می‌اندازد و بعد از ذهنش می‌گذرد که مدرک تحصیلی به انسانیت هم ربطی ندارد وگرنه مدیر ساختمان که شاید او هم پزشک است، حتما دلش به حال بیماران می‌سوخت و به جای خاموش ماندن آسانسور، از روش دیگری برای گرفتن شارژ استفاده می‌کرد.

بی‌بی اما، به هیچ‌کدام از اینها فکر نمی‌کند. او حالا فقط به چشمانش فکر می‌کند و هی دلش آشوب می‌شود که کاش با‌ این همه سختیِ از خانه بیرون آمدن، امروز دکتر چشم‌هایش را می‌دید آخر منشی آقای دکتر بی‌توجه به خرابی آسانسور نوبت او را به دو ماه دیگر انداخته است! بی‌بی اما حرفی نمی‌زند، نکند از سر بی‌حوصلگی غبار غصه بنشاند روی دل نوه‌اش. اما در دل با خود می‌گوید: آقای دکتر! کاش پول شارژت را داده بودی.

>> جام جم/ مریم یوشی‌زاده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها