داستان جنایی(قسمت اول)
خیانت و جنایت
نفسهای زینت به شماره افتاده بود؛ پاهایش دیگر توان دویدن نداشت. در دلش انگار رخت چنگ میزدند. چند ثانیه دستش را به دیوار خانهای تکیه داد و چند نفس عمیق کشید و سعی کرد هر طوری شده خودش را به خانه برساند. تا آن موقع سنگینی وزنش را روی پاهایش حس نکرده بود. با خودش عهدکرد اگراشتباه حدس زده باشد از فردا رژیم بگیرد و از دست این سنگینی وزن و نفستنگی رها شود.